قدیم ها، یک بار که داشتم کتاب شازده کوچولو را می خواندم، یک جایی شازده ی قصه اشاره می کرد به این که آدم ها یک جور ناجوری شده اند. مثالی که می زد هم این بود که یک نفر یک خانه دارد سه هزار متر، حالا سوال بعدی که در ذهن ما ایجاد می شود، این است که خانه اش استخر هم دارد یا نه، ایوان خفن هم دارد یا نه، سرامیک هایش چقدر برق میزند؟ سیستم گرمایش از کف هم دارد یا نه. خلاصه که مجموعه ای از سوالات اینچنینی در مغز شنونده ایجاد می شود. هیچ کس نمی پرسد که آیا خانه اش، که طبق شنیده ها، برایش آسایش همراه آورده، آرامش هم داشته یا نه. مثلا کسی نمی پرسد چند تا گل توی باغچه ی خانه اش دارد. برای گل ها و درخت ها، اسم هم گذاشته یا نه، یا مثلا مهمان و دوست و همدمی هم به این خانه رفت و آمد می کند یا نه؟ یا وقتی با کسانی که دوستشان دارد حرف می زند در این خانه، صدای خنده شان، فضای خانه را پر می کند یا نه.
در مورد آدم ها هم همین است. همین که با یکی آشنا می شویم، می خواهیم ذهنٍ تشنه و کنجکاو خودمان را با اطلاعات کم ارزشی از شخص پر کنیم، شغلش چیست؟ برو و بیا دارد برای خودش یا نه، تعداد املاک و مستغلات و ما یملک ش، از انگشتان دست بیشتر است یا نه. این تفاصیل را بهانه کردم که بگویم، اینجا، یا جاهای اینچنینی، جای خوبی برای شناختن آدم ها نیست. اینجا قرار است سن و تحصیلات و موقعیت شغلی و رتبه و مهارت ها را بنویسم، که خیلی، حداقل برای من، جای صحبت و مانور ندارد. این صفحه را پر می کنم، نه برای اینکه نگارنده ی این سطور را بشناسید، بلکه می خواهم برای رفع تکلیف، حس کامل بودن به وبلاگم بدهم. همین.
این بلاگ، خانه ی مجازی من است و در آن در مورد بخشی از مسائلی که از ذهنم گذر میکند، خواهم نوشت.
احتمالا، بیشتر نوشته های این بلاگ، شامل خلاصه ی کتاب هایی که مطالعه کرده ام خواهد بود.
فعلا، پایان دراماتیکی به ذهنم نمیرسد برای پایان دادن به این بخش. تا بعدا ببینم چه خواهد شد :)