چند روز پیش مشغول تماشای یک انیمیشن بودم به نام لگو بتمن
کاری فعلا ندارم به اینکه داستان چی بود.
سکانسی توی فیلم هست که بتمن میره به فضایی غیر از فضای روزمره و فرصتی پیش میاد که کارهایی که کرده از جلوی چشمش رد بشه.
قهرمان داستان ما، با علم به اینکه قهرمان هست و محبوب مردم، خیلی با اشتیاق و اعتماد به نفس خاصی شروع به تماشای این فیلم میکنه و توقع داره مثل همیشه و مثل زمانی که تو زمان و مکان معمولی بوده، همه ی فیلم سرشار باشه از گل و بلبل و همه ی فیلم در مدح و ستایش و تایید کارهاش باشه.
اما در خلال تماشای فیلم، یهو جا میخوره، اون فیلم صحنه هایی رو نشون میده که از نظر اون بی اهمیته. در واقع اون چند صحنه، صحنه های معدودی از زندگی ش هست که در حق کسی بدی کرده یا دل عزیزی رو شکونده یا امیدی رو ناامید کرده.
اینجاست که بتی که از خودش پیش خودش ساخته بود فرو میریزه.
داشتم به این فکر می کردم که من هم قهرمان زندگی خودم هستم.
من هم سعی میکنم هر روز سنگی از جلوی پای کسی بردارم.
اما من هم کمتر به اتفاقات ریزی که از نظر من کم اهمیت بوده، اما ممکنه مخاطبم رو اذیت یا ناراحت کرده باشه اهمیت دادم.


شاید باید دقیق تر مواظب نتیجه کارهام و حرفهام باشم که از حرفام و کارام، "نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد" و نه دل کسی شکسته بشه.